گل خوشبوی من

 

چند وقتی بود هر چی خدا رو صدا میزدم صدام به گوشش نمی رسید...!!!!

 

نمی دونم چرا ؟! انگار با من قهر بود ...! انگار دلش نمی خواست صدای منو بشنوه ...!!!

 

بعضی وقتا فکر می کردم خدا اصلا منو نمی بینه ...چه برسه به اینکه صدامو بشنوه !!!

 

اما دست نکشیدم ...صداش کردم ... صداش کردم ... بازم صداش کردم ...

 

ولی باز صدام به گوشش نرسید... ... ...

 

فریاد زدم ...فریادی از ته دلم با تمام وجودم ... باز جوابی ندیدم ...!!!

 

نا امید نشدم ! چون باور داشتم که نا امیدی باعث دور شدن من از خدای مهربونم می شه ...

 

پس با امیدی فراوان صداش کردم ... بازم فریاد زدم ...!!!

 

این بار در عین ناباوری جوابمو داد ... خیلی زیبا جوابمو داد ...!!!

 

یه هدیه ی خوشگل داد ! یه گل ! یه گل زیبا ! یه گل خوشبو ! یه گل ناز !

 

عطرشو خیلی دوست دارم عطرش باهام یه عالمه حرف می زنه ... منو می بره به یه دنیا پاکی !

 

می خوام عطرش همیشه و همیشه تو خونه ی دلم زندونی باشه...!!!

 

خودخواهم نه ؟ خودخواهم که می خوام عطرش فقط مال خودم باشه؟؟؟!!!

 

آخه من خیلی خیلی خسیسم ...باور نمی کنی ؟

 

آخه خیلی خیلی خوشبوست ... خیلی ...  خیلی زیاد...!!!

 

می خوام از گلم نهایت مراقبت رو کنم تا هیچ وقت پژمرده نشه !!!

 

آخه هدیه ی خداست ... هدیه ی خدا از همه چیز تو زندگی برام با ارزش تره !!!!

 

دوباره خدا رو صدا زدم ... 

 

ولی اینبار نمی دونستم با چه زبونی ازش تشکر کنم ...

 

آخه من لایق این همه مهربونی نبودم... لایق این هدیه ی خیلی بزرگ نبودم ...

 

من شرمنده ی خدا شدم ...شرمنده ی گلم شدم که نصیب من شده ؟

 

آرزو کردم با خودم که ای کاش خواب نباشم ........!!!

 

فقط رو به آسمونا کردم و بر عکس همیشه که فریاد می زدم آروم گفتم :

 

ممنون خدا ... ممنون خدا جونم ...!!! ممنون.........

 

رسیدن به خوشبختی

 

 حدود سی سالی بود که زندگی مشترکی داشتند اما هیچ وقت صحبت از عشق و محبت به میون نیومده بود ... زندگی بوی تکرار به خودش گرفته بود ...خانم خونه از صبح تا شب به فکر خوراک و گردگیری و کارهای منزل ... و آقای خونه مثل هر روز و همیشه در بازار و سر کله زدن با مشتری ها ...بچه ها هم که به فکر درس و دانشگاه و تفریحاتشون ...! انقدر زندگی یکنواخت شده بود که کسی به روی خودش نمی آورد که باید لحظه به لحظه ی این زندگی رو زیبا کرد ، بهش روح بخشید و انرژی گرفت ...زندگی به همین منوال می گذشت تا اینکه آقای خونه که به قول خودش دلش عشق می خواست ... یه عشق رمانتیک ، با خانمی آشنا شد و این آشنایی باعث شد که همه ی اون سی سال زیر یه سقف زندگی کردن و سه تا بچه های گلش رو فراموش کنه ...و حضورش در خونه کمرنگ بشه انقدر کمرنگ بشه که ماجرای عشقش پیش خانم خونه فاش بشه و بحث ها و جدال ها پر رنگ بشه انقدر پررنگ بشه که کار به جاهای باریک بکشه...!!!!!

این یه داستان واقعی بود که شاید شما هم دور و اطرافتون شاهد چنین ماجرایی بودید ... به راستی چرا باید این مسائل بوجود بیاد ؟؟؟ چرا همون آقا که ادعا می کنه تو سی سال زندگی مشترکش هیچ عشقی ندیده ، خودش نباید باعث بوجود آوردن یه عشق زیبا تو زندگی مشترکشون باشه ؟ و فقط به این فکر کنه که سفره ی عشق و محبتش را با شخص دیگه ای باز کنه ؟؟! یا همون خانم خونه چرا باید تمام انرژی اش رو در آشپزخونه صرف کنه و خودشو ، زندگیشو فراموش کنه و همش به این فکر کنه که زندگی یعنی پخت و پز ...؟؟!

مگه ما آدما به دنیا نیومدیم که زیبا زندگی کنیم و از زندگیمون لذت ببریم ! با عشقمون ، صداقتمون ، با محبتمون با شخصی که می خواهیم تا ابد کنارش باشیم تمام کم و کاستی ها رو از بین ببریم ؟! چرا بعضی از آدم ها فکر می کنند فرصت عاشق شدنشون تموم شده ...؟! چرا نمی خواهند با رنگ عشق و صداقت زندگی رو معنا بدهند ؟! از ثانیه به ثانیه ی زندگی نهایت لذت رو ببرند و همیشه تو صندوقچه ی قلبشون حفظش کنند !!!

 

رسیدن به خوشبختی به عشق و یه زندگی زیبا خیلی آسون تر از نفس کشیدنه پس این فرصت رو از دست ندهیم ...

 

پس زیبا بیاندیشیم و زیبا عمل کنیم !

 

 

                      

تولد بیست و دو سالگی

 

 

بیست و دو سال گذشت ! مثل برق و باد ... !

 

بیست و دو سال از اون روزی که مامان و بابای گلم منتظر اومدن اولین فرزندشون بودند گذشت !

 

بیست و دو بهار رو پشت سر گذاشتم با همه ی خوبی ها و بدی ها ... با همه ی زشتی ها و قشنگی ها ...

 

با همه ی مهربونی ها و بی معرفتی ها...!

 

و...

 

امروز نیز در یکی از زیباترین ، قشنگترین و بهترین روزهای خدای مهربون تولد بیست و دوسالگی ام را

 

جشن می گیرم!

 

تولدم مبارک ... !