بغز سنگین...

 

دلم خیلی گرفته ...!!!

اندازه آسمونا ...نه اندازه دو دنیا دلم گرفته ...

انگار بغض دارم ...دنبال یه بهونم که چشمامو بارونی کنم ...

نمی دونم کی میخواد این بغضم بشکنه ...که اگه بشکنه گوش عالم رو کر می کنه ...

آخ که چه روزگاریه ! چقدر دنیا کوچیکه ...!قربونت برم خدا خیلی بزرگی ...

دلم می خواد برم یه جای دور ...انقدر دور که فقط من باشم و خدا ...

.......

................

.............................

دلم خیلی گرفته !!!!

 

 

نا پیدا در تو...

 

امشب از آسمان دیده تو ، روی شعرم ستاره می بارد...

در سکوت سپید کاغذها ، پنجه هایم جرقه می کارد !

شعر دیوانه تب آلودم شرمگین از شیار خواهش ها !

پیکرش را دوباره می سوزد ، عطش جاودان آتش ها !

آری ، آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست...

من به پایان دگر نیاندیشم که ؛

همین دوست داشتن زیباست ....

از سیاهی چرا حذر کردن ؟! شب پر از قطره های الماس است !

آنچه از شب به جای می ماند ، عطر سکر آور گل یاس است ...

آه ...! بگذار گم شوم در تو ! کس نیابد دگر نشانه من !

روح سوزان و آه مرطوب بوزد بر تن ترانه من !

آه ... ! بگذار زین دریچه باز ...خفته در پرنیان رویاها ...

با پر روشنی سفر گیرم ...بگذرم از حصار دنیاها...........!

 

 

تولدت مبارک !

 

اگر آسمان به ستارگانش ...

خورشید به آفتابش ...

زمین به عظمتش ...

باغ به گلهایش ... می نازد ...

من به قلب پاک و آسمانی تو می نازم !

و قسم به سادگی ات ، ساده می گویم دوستت دارم ...

آسمونی ترین ، مهربونترین ، نازنین ترین ... تولدت مبارک !

 

 

دوراهی زمونه !

 

تا حالا شده انقدر فکر کنی که گیج بشی و ندونی یا نتونی کار دیگه ای انجام بدی !

درست مثل این روزای من ! این روزایی که انقدر تند تند داره می گذره مثل سرعت نور ...

مثل جت ... مثل هر چیز تند و فرز دیگه ای ... مثل میگ میگ ...!

بعضی روزا دلم میخواد خیلی سریعتر بگذره حتی سریعتر از سرعت نور ...!

ولی بعضی روزا ... بعضی روزا می خوام زمان ثابت بشه و دیگه حرکت نکنه ...

انقدر مشغله ی فکری ام بزرگ شده که نمی تونم مهارش کنم ...

آخه ... آخه خیلی سخته ... خیلی ...

انگار یه جوری ترس تو دلم جا خوش کرده ... شاید هم شک و تردید باشه ...

نمی دونم چیه ؟؟؟؟؟؟!!!!

فقط می دونم هر چی که هست داره با روانم بازی می کنه ...

شاید حرفای اطرافیون هم بی تاثیر نباشه تو این ترس و شک و دلهره ...

آخه بعضی از حرفاشون عین حقیقته ...

نمی دونم چرا انقدر ضعیف شدم ... نه ...نه ... بحث ضعیف شدن نیست...

تمام بحث تجربه ی اطرافیونه ...

نمی دونم چرا اینجوری شدم ؟ مریمی که یه روزی سنگ صبور همه بود ،

حالا خودش در به در دنبال یه سنگ صبور می گرده ...

نمی دونم این راهی که می خوام انتخاب کنم درسته یا غلط...

اگه غلط باشه چه جوری خودمو ببخشم ...؟!

نمی دونم چی کار کنم ؟! واقعا نمی دونم ....

تموم ترسم اینه که این روزگار لعنتی بر من غلبه کنه ....تموم ترسم از اینه که

یه روز پشیمون بشم ... تموم ترسم از اینه که یه روز یه عالمه افسوس بخورم ...

افسوس خیلی از باید و نبایدها رو ...خیلی می ترسم ...خیلی ...!

فقط ازتون می خوام ، با دلهای پاک و مهربونتون برام دعا کنید ...

یه دنیا ممنون...