من و تو !

 

 

دوستت خواهم داشت ، بیشتر از باران ، گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستان !

 

 

 

این ثانیه های بی نظیر... این دقایق ناب...این لحظه های سرشار از شور و اشتیاق...

 

این روزهای فراتر از عشق و دلدادگی ... این فرصت های قشنگ و رنگارنگ...

 

این همه صمیمت و صداقت ... این همه مهربانی ... این همه یکرنگی...

 

این همه شوق باهم بودن و با هم ماندن...

 

همه و همه ... هدیه ای است بزرگ ... زیبا ...ماندگار ... از خدای من و تو برای من و تو !

 

تنها، من و تو باید این هدیه ی سرشار از همه ی بهترین بهترین ها را در صندوقچه ی قلبمان

 

برای همیشه و همیشه به دور از هر چه زشتی و نازیبایی نگه داریم ...!

 

تنها، من و تو باید لحظه هایی بیشتر و گرمتر و داغتر از امروز بیافرینیم ...!

 

آری ! تنها، من و تو .........!!!!

 

باور کردن آسمونی !

 

باور کردن همیشه آسون نیست ! یا بهتره  بگم ، باور کردن کسی که

 

انگار از آسمونها اومده خیلی آسون نیست ...!

 

چون انقدر بزرگه که حتی تو وهم آدمها هم جا نمی گیره !

 

چون انقدر از حرفها و گفته های عمیق سرشاره که وقتی لب به سخن باز می کنه ، دلت

 

می خواد فقط سکوت کنی ! فقط سکوت کنی تا فقط اون صدای دلنشین تو فضا بپیچه !

 

انقدر مهربونه که بعضی وقتها ، بعضی جاها احساس می کنی حضورش خیلی برات ضروریه !

 

زمان که می گذره ... یواش یواش به باور می رسی ... به باور اون همه مهربونی !

 

اون همه بزرگی ! اون همه صداقت ! اون همه گفته های دلنشین و زیبا !

 

به باور اون آسمونی !

 

با تمام وجود و با صراحت کامل فریاد می زنی و می گی آسمونی باورت کردم !

 

انقدر باورت کردم که هیچ اندازه ای برای این باور کردن وجود نداره !

 

بعد به انتظار می نشینی ... انتظاری که همیشه و همیشه همراهت بوده !

 

به انتظار صدای آسمونی از آسمونها !

 

به انتظار می نشینی تا ببینی تو هم باور شدی ؟ یا هنوز زمان باید بگذره !؟

 

خیلی دوست داری بدونی باور کردن آسمونی هم مثل تو بی اندازه است یا نه حد و مرزی داره ؟

 

این انتظار در عین حال که خیلی سخته اما خیلی شیرینه ...

 

درست به مانند یه خواب کوتاه بعد از خستگی بسیار در روزهای گرم تابستونی شیرینه ...

 

شیرینه شیرین ...!!!

 

پس این انتظار شیرین را با هزاران هزار امید در آغوشم می فشارم !!!

حضور زیبای تو !

 

 

و اکنون دیدگانم را از اشک و حسرت می رهانم و عشق و مهربانی را با تمام وجود نثارش می کنم !

 

لبانم را که از بی رحمی های این روزگار به ماتم نشسته با کلمه ی مقدس و با طراوت عشق

می شورانم

 

پاهایم را که با ناباوری از این همه دروغ و کینه و نفرت در این روزگاران خشکیده به سوی حقیقتی

 

سرشار از عشق و شادی می کشانم !

 

و دستانم را که از بی مهری و نا مهربانی یخ بسته با دستان مهربان و عاشق تو گرما می دهم !

 

و فانوس قلبم را که سرد و خاموش گشته با حضور پر مهر و زیبایت ، گرم و روشن خواهم کرد !

 

و دستانم را به دستانت پیوند می زنم و تا ابدیت شانه به شانه ی تو در

 

کوچه ی مهر و وفا قدم بر می دارم  !

 

و تا همیشه برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایمان به دعا می نشینم !

گل خوشبوی من

 

چند وقتی بود هر چی خدا رو صدا میزدم صدام به گوشش نمی رسید...!!!!

 

نمی دونم چرا ؟! انگار با من قهر بود ...! انگار دلش نمی خواست صدای منو بشنوه ...!!!

 

بعضی وقتا فکر می کردم خدا اصلا منو نمی بینه ...چه برسه به اینکه صدامو بشنوه !!!

 

اما دست نکشیدم ...صداش کردم ... صداش کردم ... بازم صداش کردم ...

 

ولی باز صدام به گوشش نرسید... ... ...

 

فریاد زدم ...فریادی از ته دلم با تمام وجودم ... باز جوابی ندیدم ...!!!

 

نا امید نشدم ! چون باور داشتم که نا امیدی باعث دور شدن من از خدای مهربونم می شه ...

 

پس با امیدی فراوان صداش کردم ... بازم فریاد زدم ...!!!

 

این بار در عین ناباوری جوابمو داد ... خیلی زیبا جوابمو داد ...!!!

 

یه هدیه ی خوشگل داد ! یه گل ! یه گل زیبا ! یه گل خوشبو ! یه گل ناز !

 

عطرشو خیلی دوست دارم عطرش باهام یه عالمه حرف می زنه ... منو می بره به یه دنیا پاکی !

 

می خوام عطرش همیشه و همیشه تو خونه ی دلم زندونی باشه...!!!

 

خودخواهم نه ؟ خودخواهم که می خوام عطرش فقط مال خودم باشه؟؟؟!!!

 

آخه من خیلی خیلی خسیسم ...باور نمی کنی ؟

 

آخه خیلی خیلی خوشبوست ... خیلی ...  خیلی زیاد...!!!

 

می خوام از گلم نهایت مراقبت رو کنم تا هیچ وقت پژمرده نشه !!!

 

آخه هدیه ی خداست ... هدیه ی خدا از همه چیز تو زندگی برام با ارزش تره !!!!

 

دوباره خدا رو صدا زدم ... 

 

ولی اینبار نمی دونستم با چه زبونی ازش تشکر کنم ...

 

آخه من لایق این همه مهربونی نبودم... لایق این هدیه ی خیلی بزرگ نبودم ...

 

من شرمنده ی خدا شدم ...شرمنده ی گلم شدم که نصیب من شده ؟

 

آرزو کردم با خودم که ای کاش خواب نباشم ........!!!

 

فقط رو به آسمونا کردم و بر عکس همیشه که فریاد می زدم آروم گفتم :

 

ممنون خدا ... ممنون خدا جونم ...!!! ممنون.........

 

رسیدن به خوشبختی

 

 حدود سی سالی بود که زندگی مشترکی داشتند اما هیچ وقت صحبت از عشق و محبت به میون نیومده بود ... زندگی بوی تکرار به خودش گرفته بود ...خانم خونه از صبح تا شب به فکر خوراک و گردگیری و کارهای منزل ... و آقای خونه مثل هر روز و همیشه در بازار و سر کله زدن با مشتری ها ...بچه ها هم که به فکر درس و دانشگاه و تفریحاتشون ...! انقدر زندگی یکنواخت شده بود که کسی به روی خودش نمی آورد که باید لحظه به لحظه ی این زندگی رو زیبا کرد ، بهش روح بخشید و انرژی گرفت ...زندگی به همین منوال می گذشت تا اینکه آقای خونه که به قول خودش دلش عشق می خواست ... یه عشق رمانتیک ، با خانمی آشنا شد و این آشنایی باعث شد که همه ی اون سی سال زیر یه سقف زندگی کردن و سه تا بچه های گلش رو فراموش کنه ...و حضورش در خونه کمرنگ بشه انقدر کمرنگ بشه که ماجرای عشقش پیش خانم خونه فاش بشه و بحث ها و جدال ها پر رنگ بشه انقدر پررنگ بشه که کار به جاهای باریک بکشه...!!!!!

این یه داستان واقعی بود که شاید شما هم دور و اطرافتون شاهد چنین ماجرایی بودید ... به راستی چرا باید این مسائل بوجود بیاد ؟؟؟ چرا همون آقا که ادعا می کنه تو سی سال زندگی مشترکش هیچ عشقی ندیده ، خودش نباید باعث بوجود آوردن یه عشق زیبا تو زندگی مشترکشون باشه ؟ و فقط به این فکر کنه که سفره ی عشق و محبتش را با شخص دیگه ای باز کنه ؟؟! یا همون خانم خونه چرا باید تمام انرژی اش رو در آشپزخونه صرف کنه و خودشو ، زندگیشو فراموش کنه و همش به این فکر کنه که زندگی یعنی پخت و پز ...؟؟!

مگه ما آدما به دنیا نیومدیم که زیبا زندگی کنیم و از زندگیمون لذت ببریم ! با عشقمون ، صداقتمون ، با محبتمون با شخصی که می خواهیم تا ابد کنارش باشیم تمام کم و کاستی ها رو از بین ببریم ؟! چرا بعضی از آدم ها فکر می کنند فرصت عاشق شدنشون تموم شده ...؟! چرا نمی خواهند با رنگ عشق و صداقت زندگی رو معنا بدهند ؟! از ثانیه به ثانیه ی زندگی نهایت لذت رو ببرند و همیشه تو صندوقچه ی قلبشون حفظش کنند !!!

 

رسیدن به خوشبختی به عشق و یه زندگی زیبا خیلی آسون تر از نفس کشیدنه پس این فرصت رو از دست ندهیم ...

 

پس زیبا بیاندیشیم و زیبا عمل کنیم !

 

 

                      

تولد بیست و دو سالگی

 

 

بیست و دو سال گذشت ! مثل برق و باد ... !

 

بیست و دو سال از اون روزی که مامان و بابای گلم منتظر اومدن اولین فرزندشون بودند گذشت !

 

بیست و دو بهار رو پشت سر گذاشتم با همه ی خوبی ها و بدی ها ... با همه ی زشتی ها و قشنگی ها ...

 

با همه ی مهربونی ها و بی معرفتی ها...!

 

و...

 

امروز نیز در یکی از زیباترین ، قشنگترین و بهترین روزهای خدای مهربون تولد بیست و دوسالگی ام را

 

جشن می گیرم!

 

تولدم مبارک ... !

 

 

سال نو مبارک

**یا مقلب القلوب والابصار **

 

 ** یا مدبر اللیل و النهار **

 

**یا محول الحول و الاحوال **

 

** حول حالنا الی احسن الحال **

 

 

 

 

با هزاران درود بی پایان ، با هزاران کلام بهاری ، آمدن بهاری دگر را به همه ی شما خوبان

 

که به سان برگ برگ گلهای بهاری زیبایید تبریک می گویم .

 

امیدوارم سالی سرشار از عشق و صداقت و یکرنگی پیش رو داشته باشید .

 

سالی که به دور از هر چه بدی و دورنگی باشد برای شما مهربانان .

 

راستی ! هنگام سال تحویل همدیگر رو فراموش نکنیم و مثل همیشه به یاد هم باشیم .

 

برای یکایک شما مهربونترین ها سال خوب و زیبایی را از خدای آسمونها خواهانم....

 

دل نبستن !

 

 

 

 جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود و زندگی را تماشا می کرد ! رفتن  و رد پای آن را !

 

 آدم هایی را که به سنگ و ستون ... به در و دیوار دل می بندند !

 

اما جغد می دانست که سنگ ها ترک می خورند ، ستون ها فرو می ریزند ،

 

 درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند !

 

او بارها و بارها تاج های شکسته ، غرورهای تکه پاره شده را لابه لای خاکروبه های قصر دنیا

 

دیده بود !

 

او همیشه آوازهایی درباره ی دنیا و نا پایداری اش می خواند و فکر می کرد

 

 شاید پرده های ضخیم دل آدم ها با این آواز کمی بلرزد !

 

روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد ، آواز جغد را که شنید ، گفت بهتر است سکوت کنی

 

و آواز نخوانی !؟

 

آدم ها آوازت را دوست ندارند ، غمگینشان می کنی ... دوستت ندارند ؟؟!!

 

چرا که بد یمن و بد شگونی ! و جز خبر بد و غمگین چیزی همراه نداری !

 

قلب جغد پیر شکست ! و دیگر آواز نخواند .......!

 

سکوت او آسمان را افسرده کرد !!

 

آن وقت خدا به جغد گفت: آوازه خوان کنگره های خاکی من ! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی ؟

 

دل آسمانم گرفته است !!

 

جغد گفت: خدایا ! آدم هایت من و آواز هایم را دوست ندارند ؟!

 

خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم های به دنبال دل بستن اند !

 

 دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ ! تو مرغ تماشا و اندیشه ای !

 

و آن که می بیند و می اندیشد به هیچ چیز دل نمی بندد !

 

دل نبستن سخترین و قشنگترین کار دنیاست !!!!

 

اما تو بخوان ! همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت همیشه تلخ !

 

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آن کس که می فهمد ،

 

 می داند آواز او پیغام خداست ! که می گوید:

 

 آن چه را نپاید ، دلبستگی را نشاید !

 

 

بی رحمی روزگار

و باز بی رحمی روزگار ...!

 

بعضی وقتها ، بعضی آدمها به یه مرحله ای می رسند که طاقتشون تاب می شه ...

 

صبرشون تموم می شه ...حوصلشون سر می ره...!

 

بعضی وقتها ، بعضی آدمها غم و غصه هاشون به آسمون ها می رسه ...

 

درداشون به فریاد می افتن...!

 

بعضی وقتها ، بعضی آدمها تنها چاره ای که پیدا می کنند برای رهایی از تمام دقدغه های

 

این دنیای لعنتی به مرگ فکر می کنند ...آره به مرگ!

 

چند روز پیش تو خیابون مادری رو دیدم که در حال گریه و زاری به خودش ناسزا می گفت!

 

مثل زبانه ی آتش بیقرار بود و آشفته ...!

 

 و ماموران آتش نشانی به این سو و آن سو می دویدند ...

 

کنجکاو شدم ... جلو رفتم و علت رو جویا شدم ... متوجه شدم که باز یک ماجرای عشقی بوده!

 

دختر و پسر جوون وقتی که مخالفت شدید خانواده هاشون رو در مورد ازدواجشون دیده بودند و

 

هر چی تلاش می کردند که خانواده هاشونو متقاعد کنند ولی خانواده ها در گوششونو بسته بودند

 

و حتی حاضر نمی شدند برای یک لحظه به حرف های اونا گوش بدن ...

 

این شد که تصمیم می گیرند دست در دست هم ، راهی یه دنیای دیگه بشن ........

 

.............................................

 

برای اینکه روزگار دلش نمی خواست اونا با عشقشون یه کلبه ی عاشقونه تو این زمونه بسازند!

 

برای اینکه سرنوشتشون اینجوری رقم خورده بود...................... !

 

شاید دستی اون بالا بالاها براشون اینجوری نوشته بود......!

 

شاید و هزارتا شاید دیگه....!!!!که نه من می دونم نه تو و نه هیچ کس دیگه ! فقط اونی می دونه

 

که اون بالا نشسته و با دست خط زیباش می نویسه .......!

 

می نویسه از همه چیز و همه کس ........!

 

ولی چرا خودکشی ؟؟؟؟؟؟؟

 

من فکر می کنم شاید می خواستند به همدیگه ثابت کنند که تا ابد کنار همدیگه می مونند!

 

شاید می خواستند با سرنوشتشون بجنگند .... بجنگند تا به پیروزی برسن !

 

شاید خودکشی اونا نهایت پیروزیشون باشه !!!!!!!!!

 

از خدا برای اونا طلب بخشش می کنم فقط به خاطر عشق پاکشون !

 

 

حالا یه سوال اگه شما تو موقعیت اون دختر و پسر قرار می گرفتید و به هر دری می زدید

 

تا برای همیشه با هم باشید اما روزگار این اجازه رو به شما نمی داد چه کار می کردید ؟

 

ولنتاین

 

ولنتاین بر عشاق مبارک !