دلتنگ


گاهی دلتنگ میشوم...


گاهی دلم فریاد می طلبد از سر شادی ، از سر غم از سر دلتنگی...


گاهی چشمانم را هدیه میکنم به هق هق های بسیار !


گاهی سرمای دستانم ، گرما را تمنا میکند.


گاهی بغزهای مداوم مسیر زندگی را پر پیچ و خم میکند و دشوار !


گاهی دلتنگ میشوم...


دلتنگ بی دقدغگی ... دلتنگ تمام روزهای کودکی ... دلتنگ لحظه های ناب عاشقی


دلتنگ دلتنگی ...


دلتنگ زل زدن به گوشه دنج اتاق و بی خیال از روزمرگی ها!


گاهی دلتنگ میشوم...


گاهی تکرارها برایم بی پایان است و خستگی پذیر!


گاهی ...!!!


گاهی، شاید بیشتر معنای زندگی را فراموش میکنم!


گاهی، شاید بیشتر خدا را دور میبینم ، خیلی دور... و دلتنگی هایم به اوج می رسد...!


گاهی تشنه یک ذره محبت... گاهی سیراب از غم و نفرت...


گاهی دلتنگ میشوم ... دلتنگ تو ... آری تو ...  باورکن!


تویی که از یک نفس به من نزدیکتری اما آنچنان دوری که خود نمیدانی...


گاهی ، شاید گاهی ، امیدم را در کوچه پس کوچه های دلم گم میکنم... گم میشوم در ناباوری!


گاهی زندگی در سرای دیگری را آرزو میکنم...به دور از هر چه دلتنگی...


آری این منم... من !


گاهی دلتنگ میشوم...







من اومدم




سلام


یه دنیا سلام ... یه دنیا ممنون ... ممنون به یادم بودین ...


اومدم بعد از مدتها ... بعد از یه عالمه وقتی که یه عالمه اتفاق تو زندگیم افتاد ...


اومدم ... دلم گفت که بنویسم ... دلم تنگ شده بود واسه دلکده ام ... واسه اینجا ...


واسه فصل بی عشقی ...


نه اینکه این همه مدت نبودم ... نه اینکه نباشم و دلکده ام رو تنها گذاشته باشم ... نه اصلا ... بودم


ولی ... ! ولی یواشکی بودم ...


امروز دلو زدم به دریا و اومدم تو سرزمین آسمونی و دروازه ی دلکده ام رو باز کردم و تمام گرد و


غباراشو پاک کردم ...


آره اومدم ... اومدم که اگه بشه بازم واسه دلم بنویسم ... واسه دلم که بعضی روزا انقدر خودشو


میگیره که خسته ام میکنه ... بگذریم ...


دلم خیلی تنگ شده بود واسه نوشتن ... واسه حرف زدن و  دردو دل کردن و خیلی چیزای دیگه...


.

.

.


دلم میخواد بازم صدای قدمهای پر مهرتون رو با گوش دلم بشنوم ...


دلم میخواد بازم یه عالمه هم همه بپیچه تو فصل بی عشقی ...


میخوام بلند بگم تا همتون بشنوید ...


من اومدم ...



سلام