نا پیدا در تو...

 

امشب از آسمان دیده تو ، روی شعرم ستاره می بارد...

در سکوت سپید کاغذها ، پنجه هایم جرقه می کارد !

شعر دیوانه تب آلودم شرمگین از شیار خواهش ها !

پیکرش را دوباره می سوزد ، عطش جاودان آتش ها !

آری ، آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست...

من به پایان دگر نیاندیشم که ؛

همین دوست داشتن زیباست ....

از سیاهی چرا حذر کردن ؟! شب پر از قطره های الماس است !

آنچه از شب به جای می ماند ، عطر سکر آور گل یاس است ...

آه ...! بگذار گم شوم در تو ! کس نیابد دگر نشانه من !

روح سوزان و آه مرطوب بوزد بر تن ترانه من !

آه ... ! بگذار زین دریچه باز ...خفته در پرنیان رویاها ...

با پر روشنی سفر گیرم ...بگذرم از حصار دنیاها...........!