بی رحمی روزگار

و باز بی رحمی روزگار ...!

 

بعضی وقتها ، بعضی آدمها به یه مرحله ای می رسند که طاقتشون تاب می شه ...

 

صبرشون تموم می شه ...حوصلشون سر می ره...!

 

بعضی وقتها ، بعضی آدمها غم و غصه هاشون به آسمون ها می رسه ...

 

درداشون به فریاد می افتن...!

 

بعضی وقتها ، بعضی آدمها تنها چاره ای که پیدا می کنند برای رهایی از تمام دقدغه های

 

این دنیای لعنتی به مرگ فکر می کنند ...آره به مرگ!

 

چند روز پیش تو خیابون مادری رو دیدم که در حال گریه و زاری به خودش ناسزا می گفت!

 

مثل زبانه ی آتش بیقرار بود و آشفته ...!

 

 و ماموران آتش نشانی به این سو و آن سو می دویدند ...

 

کنجکاو شدم ... جلو رفتم و علت رو جویا شدم ... متوجه شدم که باز یک ماجرای عشقی بوده!

 

دختر و پسر جوون وقتی که مخالفت شدید خانواده هاشون رو در مورد ازدواجشون دیده بودند و

 

هر چی تلاش می کردند که خانواده هاشونو متقاعد کنند ولی خانواده ها در گوششونو بسته بودند

 

و حتی حاضر نمی شدند برای یک لحظه به حرف های اونا گوش بدن ...

 

این شد که تصمیم می گیرند دست در دست هم ، راهی یه دنیای دیگه بشن ........

 

.............................................

 

برای اینکه روزگار دلش نمی خواست اونا با عشقشون یه کلبه ی عاشقونه تو این زمونه بسازند!

 

برای اینکه سرنوشتشون اینجوری رقم خورده بود...................... !

 

شاید دستی اون بالا بالاها براشون اینجوری نوشته بود......!

 

شاید و هزارتا شاید دیگه....!!!!که نه من می دونم نه تو و نه هیچ کس دیگه ! فقط اونی می دونه

 

که اون بالا نشسته و با دست خط زیباش می نویسه .......!

 

می نویسه از همه چیز و همه کس ........!

 

ولی چرا خودکشی ؟؟؟؟؟؟؟

 

من فکر می کنم شاید می خواستند به همدیگه ثابت کنند که تا ابد کنار همدیگه می مونند!

 

شاید می خواستند با سرنوشتشون بجنگند .... بجنگند تا به پیروزی برسن !

 

شاید خودکشی اونا نهایت پیروزیشون باشه !!!!!!!!!

 

از خدا برای اونا طلب بخشش می کنم فقط به خاطر عشق پاکشون !

 

 

حالا یه سوال اگه شما تو موقعیت اون دختر و پسر قرار می گرفتید و به هر دری می زدید

 

تا برای همیشه با هم باشید اما روزگار این اجازه رو به شما نمی داد چه کار می کردید ؟