غربت لحظه ها

 

 

چه سکوت سردی بر زندان قلبم حاکم شده است ، سکوتی که سرشار از فریاد ناگفته هاست !

 

عجب عالم غریبی است ؛ گویا

 

من ، تو را ، و تو ، مرا در غربت لحظه ها به غم نشانده ایم !

 

میان یکی شدن ما انتظار سردی جاری است !

 

وانتقام از این انتظار بی پایان چه دشوار است و ناممکن !

 

چه زیباست تداعی خاطرات ؛ خاطرات رفته بر باد ، گذشته از یاد !

 

ثانیه ها ، روزها ، ماه ها و سال ها چه باشتاب پی هم می دوند...

 

گویا شکارچی زمان فکر شکار و نابودی آنهاست !!!

 

چشمانم لبریز از اشک و حسرت گشته ، چرا که بی دلیل رفتن ها و ساده گذشتن ها را تجربه کرده !...

 

...............!!!!!!

 

 

....و امروز قلم می زنم تنها برای تو !

 

تو که بارفتن بی دلیلت مرا به انتظار و حسرت مهمان کردی !!!!!!

 

و باور بدان سخت است .......

                  

 سخت است... پا گذاشتن به این مهمانی دردناک ...!!!

 

سخت است ..................!!!!!!!!!!!!!