سر در گمی....



سر در گمی....

 

آخه چطور می شه وقتی که روزای قشنگت داره یه جوری سپری می شه یهو یکی پیدا بشه که ندونی کیه ؟

 

ندونی چرا این همه اصرار می کنه که می خواد با تو باشه !

 

                                     یه عالمه غرورشو زیر پاهاش له کنه فقط به خاطر تو !

 

همه چی رو به جون شیرینش بخره ، حتی بدترین توهین ها ی تو رو !

 

قشنگترین کلمات رو در قبال توهین آمیزترین کلمات تو بکار ببره و از هیچی ناراحت نشه ، و

 

خیلی هم شادو خوشحال بشه که این کلمات رو می شنوه ؛ چون

 

تنها چیزی که براش مهمه صدای توست که دوست داره هرروز بشنوه با

 

هرگونه بدگویی و توهین !

 

ندونی چه چیزی تو وجودت پیدا کرده که به خاطرش داره این همه اذیت می شه و

 

اینا رو اذیت ندونه ؛ بلکه یه راهی بدونه برای رسیدن به تو !

 

یا انقدر ازت تعریف و تمجید کنه که تو نتونی هیچ چیزی بر زبون بیاری و فقط وفقط سکوت کنی و

 

خودت هم معنی این سکوت رو نفهمی !

 

همه ی اینا رو خلاصه کنم ؛ دست به هر کاری بزنه فقط به خاطر اینکه با تو باشه !

 

آخه مگه می شه ؟ من دلیل این همه اصرار رو نمی دونم ؟

 

نمی دونم با اینکه این همه انکار رو می بینه، چرا اصرار در وجودش عمیق تر می شه ؟!

 

شاید ایراد از من باشه ، شاید انقدر توی دلم شک و تردید زیاد شده که قبول این همه مهربونی برام سخته ؟!

 

شاید قلبم انقدر سرد و سنگ شده که نمی تونه این همه محبت رو قبول کنه ؟!

 

من نمی دونم به چی یا به کی قسم بخورم که نمی خوام شکستن غرور کسی رو جلوی چشمام ببینم !

 

نمی خوام این همه اذیت بشه ؟ نمی خوام ...........................................!!!!!!

 

آخه چه جوری بگم ؛ که نمی تونم به این همه لطف و مهربونی اعتماد داشته باشم چون فکر می کنم ،

 

همش یه دروغه.......!!!

 

منو از راهنمایی های قشنگ و پر مهرتون دریغ نکنید . یه دنیا ازتون مچکرم.