آغاز...

 

 

بی گاهان،به غربت،به زمانی که خود در نرسیده بود،چنین زاده شدم،

دربیشه جانوران و سنگ و قلبم در خلا تپیدن آغاز کرد.

گهواره تکرار را ترک گفتم در سرزمینی بی پرنده وبهار!

نخستین سفرم باز آمدن بود از چشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،

بی آنکه با نخستین قدم های نا آزموده نوپایی خویش به راهی دور رفته باشم!

نخستین سفرم باز آمدن بود....

دور دست امیدی نمی آموخت،لرزان بر پاهای نو راه،رو در افق سوزان ایستادم.

دریافتم که بشارتی نیست،چرا که سرابی در میانه بود!

دور دست امیدی نمی آموخت،دانستم که بشارتی نیست!

این بی کرانه،زندانی چندان عظیم بود که روح از شرم ناتوانی در اشک پنهان می شد.