نامردان زمونه


مردان در مسیر عشق به وسعت آسمان ها نامردند!


گدائی عشق میکنن تا زمانی که به تسخیر قلب زن مطمئن نیستند !


اما همین که مطمئن شدند ؛


نامردی را در کمال مردانگی به جا می آورند...



                                              (دکتر شریعتی)

دلتنگ


گاهی دلتنگ میشوم...


گاهی دلم فریاد می طلبد از سر شادی ، از سر غم از سر دلتنگی...


گاهی چشمانم را هدیه میکنم به هق هق های بسیار !


گاهی سرمای دستانم ، گرما را تمنا میکند.


گاهی بغزهای مداوم مسیر زندگی را پر پیچ و خم میکند و دشوار !


گاهی دلتنگ میشوم...


دلتنگ بی دقدغگی ... دلتنگ تمام روزهای کودکی ... دلتنگ لحظه های ناب عاشقی


دلتنگ دلتنگی ...


دلتنگ زل زدن به گوشه دنج اتاق و بی خیال از روزمرگی ها!


گاهی دلتنگ میشوم...


گاهی تکرارها برایم بی پایان است و خستگی پذیر!


گاهی ...!!!


گاهی، شاید بیشتر معنای زندگی را فراموش میکنم!


گاهی، شاید بیشتر خدا را دور میبینم ، خیلی دور... و دلتنگی هایم به اوج می رسد...!


گاهی تشنه یک ذره محبت... گاهی سیراب از غم و نفرت...


گاهی دلتنگ میشوم ... دلتنگ تو ... آری تو ...  باورکن!


تویی که از یک نفس به من نزدیکتری اما آنچنان دوری که خود نمیدانی...


گاهی ، شاید گاهی ، امیدم را در کوچه پس کوچه های دلم گم میکنم... گم میشوم در ناباوری!


گاهی زندگی در سرای دیگری را آرزو میکنم...به دور از هر چه دلتنگی...


آری این منم... من !


گاهی دلتنگ میشوم...







من اومدم




سلام


یه دنیا سلام ... یه دنیا ممنون ... ممنون به یادم بودین ...


اومدم بعد از مدتها ... بعد از یه عالمه وقتی که یه عالمه اتفاق تو زندگیم افتاد ...


اومدم ... دلم گفت که بنویسم ... دلم تنگ شده بود واسه دلکده ام ... واسه اینجا ...


واسه فصل بی عشقی ...


نه اینکه این همه مدت نبودم ... نه اینکه نباشم و دلکده ام رو تنها گذاشته باشم ... نه اصلا ... بودم


ولی ... ! ولی یواشکی بودم ...


امروز دلو زدم به دریا و اومدم تو سرزمین آسمونی و دروازه ی دلکده ام رو باز کردم و تمام گرد و


غباراشو پاک کردم ...


آره اومدم ... اومدم که اگه بشه بازم واسه دلم بنویسم ... واسه دلم که بعضی روزا انقدر خودشو


میگیره که خسته ام میکنه ... بگذریم ...


دلم خیلی تنگ شده بود واسه نوشتن ... واسه حرف زدن و  دردو دل کردن و خیلی چیزای دیگه...


.

.

.


دلم میخواد بازم صدای قدمهای پر مهرتون رو با گوش دلم بشنوم ...


دلم میخواد بازم یه عالمه هم همه بپیچه تو فصل بی عشقی ...


میخوام بلند بگم تا همتون بشنوید ...


من اومدم ...



سلام




 

 

 

چه بی تابانه می خواهمت ، ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری

چه بی تابانه تو را طلب می کنم

بر پشت سمندی

گوئی                        

نوزین                                 

که قرارش نیست

و فاصله... تجربه ای بیهوده است

بوی پیراهنت 

  این جا و اکنون 

کوه ها در فاصله سردند  

دست

در کوچه و بستر

حضور مانوس دست تو را می جوید

و به راه اندیشیدن

یاس را

رج می زند

بی نجوای انگشتانت

فقط

 و جهان از هر سلامی خالی است  

 

 

 

سالگرد یکی شدنمان

 

این عشق ماندنی...این عشق بودنی...این لحظه های با تو نشستن سرودنی است...

این لحظه های ناب در لحظه های بی خودی و مستی ، شعر بلند حافظ از تو شنودنی است...

این سر نه مست باده... این سر که مست... مست دو چشم سیاه توست...

اینک به خاک پای تو می سایم... کاین سر به خاک پای تو با شوق ستودنی است...

تنها تو را ستودم...!

آن سان ستودمت که بدانند مردمان جهان محبوب من به سان خدایان ستودنی است!

من پاکباز عاشقم... از عاشقان تو... با مرگ آزمای ، اگر که شیوه تو آزمودنی است...

این تیره روزگار ، در پرده غبار ، دلم را فرو گرفت...

تنها به خنده ، با شکر خنده های تو ، گرد و غبار دل تنگم زدودنی است...

در روزگار هر که ندزدید مفت باخت...!من نیز می ربایم...!

اما چه ؟؟!!....... بوسه...!

بوسه از آن لب ربودنی است ...!

تنها تویی که بود و نبودت یگانه بود... غیر از تو هر که بود ، هر آنچه نمود نیست...

بگشای در به روی من و عهد عشق بند ، کاین عهد بستنی است...!

این در گشودنی است...این شعر خواندنی است...

این شعر ماندنی... این شعر بودنی... این لحظه های پرشور... این لحظه های ناب...

این لحظه های با تو نشستن سرودنی است! 

 

 

تنها دلیل بودنم

 

برای زیستن اینک تویی بهانه ی من

 

به شوق تو ، به ذوق تو ، برای تو ، امروز آمده ام تا باز کنم

   دروازه های دلکده ام را به روی مهربانی هایت

  و گلهای عشق و جودمان را آبیاری کنم

آمده ام تا تکرارها را بازگو کنم ... آمده ام فریاد بزنم عاشقانه هایمان را

 آمده ام تا خیلی آرام به تو ای خوب بگویم دشوار است زندگی بی تو...

 آمده ام تا باری دگر دستهای گرمت را در دست بگیرم و در بوسه هایت غرق شوم

 که خود می دانی ... که من می دانم ... که سخت است  این زندگی بی تو... بی من...

 آمده ام بگویم باور کن من را ، همراه همیشگی ات را ...

 گرچه می دانم آنچنان غرق منی که اینگونه هرگز ندیده ام و نخواهم دید

 می خواهم که به یاد آوری دیروزها را ... عاشقانه ها را... مهربانی ها را...

 می خواهم بدانی که من هستم ... من می مانم ... من خواهم ماند تنها برای تو ،

 به عشق تو ...

به لطف وجود نازنین تو...

آمده ام حرفها بگویم با تو ، که عاشق ترینم تا ابد برای تو

 آنچنان عاشق که فرشته ها نیز به حسادت می نشینند ...

آمده ام پیوند آسمانیمان را با عشقمان با حضورمان استحکام بخشم

 دوست دارم که بدانی تو را می خواهم،تو را دوست دارم،تو را با جان و دل می پرستم

 دوست دارم که بدانی تا ابد در دفترچه ی زندگی ات ردپای حضورم را خواهی دید

 دوست دارم که دمادم به یاد آوریم ما را...

 امروز بعد از روزها بعد از پیوند همیشگی مان آمده ام بگویم

 با من بمان تا بی نهایت زندگی گرچه بارها گفته ام ...

 اما این بار عاشقانه تر از همیشه ...

 عاشقانه تر از همیشه در جای جای قلبت مرا پررنگ کن ...

عاشقانه تر از همیشه با من بمان تا بی نهایت زندگیمان...

که تو خود می دانی من نیز هستم ... می مانم ... خواهم ماند تا بی نهایت زندگیمان ...

به پاس لحظه لحظه های عاشقانه مان

  

 

 

فصل زندگی

سپاس می گزارم عقدی را که در آسمانها بسته شده است

هم اکنون بر زمین پدیدارخواهد شد

این جفت یکی خواهد شد از الان تا اَبدالآباد.

 

 

 

پیوند من و تو

 

آنان را که خدا به یکدیگر پیوند داده باشد ، هیچ اندیشه ای ازهم جدا نتواند کرد

حکایت من و تو ، حکایتی بس شیرین و دشوار بود !

قصه ی آرامی بود که با یک تلنگر اوج گرفت ...

پیش چشم تو سخت ترین ها هم آسان بود ، آنچنانکه یک دل سنگی

در مقابل واژه واژه ی سخن هایت نرم شد ...

دو چشم خسته در مقابل جرقه نگاه تو باری دگر کتاب زندگی را ورق زد

قصد تو بودن و ماندن بود ... قصد تو خواستن بیش از حد بود...

در خاطرم خواهد ماند آن همه تلاش ... آن همه صبر و قرار ...

در خاطرم خواهد ماند آن همه دوست داشتن دیوانه وار !

تو معلم منی برای زندگی ! تو معلم منی توی درس عشق و وفا!

استواری را تو به من آموختی ... استواری برای به هم رسیدن !

که خود می دانی چه سخت بود و دشوار اما هموار شد...

ستایش تو از سخت ترین کارهاست ، چرا که بزرگی و آسمانی !

به بزرگی دل مهربانت ببخش هر چه کوتاهی است از من !

بیا که امروز را تا ابد به خاطر بسپاریم ...

امروز را که تو محرم دلم شدی و من تا همیشه مال تو !

امروز را که آمدی برای نشان کردنم ...

بدان برای پاکی عشقمان فرشته ها نیز دست به دعا نشسته اند ...

دعا برای خوشبختی ما ! برای پایداری عشق ما ...

در لحظه به لحظه زندگیمان :

به یاد بیاوریم لحظه شماری ثانیه ها را برای به هم رسیدن و باهم بودن و ماندن

برای یکی شدن دلهای من و تو ...

به خاطر بسپاریم عهد و پیمان و قول و قرارهایمان را !

فراموش مکن من را ! زندگیت را ! همراه همیشگی ات را !

فراموش نخواهم کرد تو را ! زندگی ام را ! همراه همیشگی ام را !

فراموش نخواهیم کرد که با دستان هم شروع به ساختن آرزوها کردیم !

فراموش نخواهیم کرد که رسیدن دشوار بود گرچه زین پس دشوارتر ...اما با

وجود ماست که معنا پیدا می کند درس زندگی ! این را تو به من آموختی !

من به این باور یقین دارم که در کنار تو به اوج خوشبختی خواهم رسید ...

با تو خواهم ماند تا بی نهایت زندگی ...

با من بمان تا آن زمان که به سان امروز دوستم خواهی داشت ...

 

 

 

محو تماشای توام !

 

گفته بودی که چرا محو تماشای منی

  آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا ز دستم نرود

 ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی